vendredi 4 février 2011

ماریا اشنایدر

























عاشق ظرافت و زیبایی بی‌مانندش بودم. و آن حالت اثیری و سیال وصف‌ناپذیر که از وجودش می‌تراوید. و معصومیت تکان‌دهندهء چهره‌اش لب مرز کودکی و بلوغ , و سبکی و لطافت غیرزمینی و رازآمیختگی ِ بی‌بدیل ِ حرکات‌ش و لحن حرف زدن‌ش , که خاص خودش بود , و مثل نقشش توی «حرفه:خبرنگار» - فیلمی که به شکلی غریب و یکه برایم عزیز است , همیشه بوده - شبیه فرشته‌ای سرگردان و خواب‌زده آمده بود که تکه‌هایی پاک و دست‌نخورده از دنیایی دیگر , از سطحی دیگر از زندگی نشان‌مان دهد.
تصویر پرسونایش همیشه برایم در آن لحظه‌ای متجلی می‌شود که توی ماشین از مرد(جک نیکلسون) می‌پرسد تو از چی فرار می‌کنی؟ و مرد از او می‌خواهد که برگردد به پشت سرش نگاه کند , و بعد , در یکی از زیباترین نماهای فیلم - فیلمی که پر است از قاب‌های فراموش‌نشدنی... - تصویر درخت‌های دوسوی جاده را می‌بینیم که با سرعت به سمت‌مان می آیند و از برابر چشم‌مان می‌گذرند



jeudi 3 février 2011

حرارت
































چه سعادتی‌ست وقتی برف می‌بارد

دانستن ِ این‌که تن ِ تو گرم است


از حمام
می‌آیم برهنه و نیمه‌خیس دراز می‌کشم جلوی بخاری برقی که کم‌کم داغ و سرخ می‌شود و حرارت ملایم‌اش پوستم را می‌لیسد , آرام آرام روی پوستم می‌لغزد و به تنم نفوذ می‌کند. دلم آتش می‌خواهد. آتش ِ واقعی , که می‌سوزاند , توی یک فضای وسیع سرد , خیلی سردتر از این اتاق , که تا دوردست‌ها جز سفیدی برف چیزی نبینی و برف ریز ریز از شاخه‌های درخت‌های بالاسرت بریزد. که مثل پارسال توی کویر خودم رو با پالتو و کلاه حسابی بپوشانم و جلوی آتش بشینم و هیچ چیز نباشد جز سکوت مطلق




- برای
دیروز و هیجان و لذت عجیب و شگفتی ِ تماشای دونه‌های درشت و خوشگل برف

jeudi 20 janvier 2011

تمرین ِ بلوغ


توی زیرزمین کتابفروشی ِ اگر و بین کتاب‌های دست‌دوم و ارزان چشمم خورد به کتابی که بلافاصله و با شهود و شم ِ کتاب‌یاب‌ام حس کردم به‌دردم می‌خورد و برش داشتم. کشفی هیجان‌انگیز که می‌توانم بگویم شانس بزرگی بود برای آشنایی با یک نویسنده و یک کتاب ِ واقعن مفید و باارزش.
رقص ِ خشم - راهنمای زنان برای تغییر الگوهای روابط عاطفی , نوشتهء دکتر هریت لرنر و با ترجمهء روان و خواندنی ِ کارولین سحاکیان را نشر چشمه منتشر کرده(گویاکتاب قبلن چند بار با ترجمه و ناشرهای دیگری هم چاپ شده). کتاب همان‌‌طور که از نام‌اش پیداست دربارهء روش‌های کنترل و تغییر رفتار ِ ما زن‌ها در روابط آزاردهنده با اعضای خانواده و آدم‌های نزدیک ِ زندگی‌مان است. تفکر و نگاه خانم لرنر و همچنین متد اش به‌نظرم متفاوت و هم منطقی و پذیرفتنی و هم پر از نکات ِ آموختنی بود و منی را که از این‌جور کتاب‌ها کلن فراری‌ام بشدت جذب کرد که شاید دلیلش فمینیست بودن او و تجربه و تخصص‌اش در بررسی ویژگی‌های روحی خاص ِ زنان باشد. گرچه فکر می‌کنم مردها هم می‌توانند از کتاب نکات جالب فراوانی بیاموزند اما از آن‌جا که اغلب وظیفهء حمایت عاطفی و توقع ِ فداکاری و اطاعت بر دوش ِ زن‌هاست روش‌های کتاب بیشتر به‌درد حل کردن مشکلاتی می‌خورد که زن‌ها باهاش روبرو اند.
کتاب در نه فصل و با بررسی مثال‌هایی از روابط واقعی و با استفاده از تمرین‌های عملی و قدم به قدم برای حل مشکل , الگوهای مختلفی از روابط ناسالم را بررسی می‌کند و شرح می‌دهد که چطور در چنین روابطی رفتار هر یک از دو طرف رفتار دیگری را ایجاد و تشدید می‌کند و یک چرخهء آزاردهنده و رقصی مخرب و دیوانه‌وار شکل می گبرد و در چنین شرایطی از آنجا که ما هیچوقت نمی‌توانیم دیگران را عوض کنیم بروز عصبانیت نه تنها مشکلی را حل نمی‌کند بلکه انرژی‌ای را که می‌تواند صرف فکر کردن به راههای تغییر شود به هدر می‌دهد. اینکه چطور خیلی وقت‌ها مثلث عاطفی می‌سازیم و نفر سومی را درگیر مشکلات حل نشدهء روابط دو نفره‌مان می‌کنیم , اینکه بلوغ یعنی دست از فرافکن کردن مشکلات درونی و بطور کلی تمرکز و فشار روی طرف مقابل برداشتن و انرژی حاصل را صرف ِ افزایش اعتمادبنفس و رسیدگی به نیازهای خود کردن , که باید روابطمان با دیگران فکر‌شده و «آگاهانه» باشد و نه باری به هر جهت , که خودمان شکل رابطه و رفتارها را انتخاب کنیم , اینکه لازم است به دیگری بفهمانیم هدف‌مان خصومت و ادامهء رقص ِ دشمنی نیست و واقعن می‌خواهیم تغییر کنیم و حاضریم هزینه‌اش را بپردازیم و اگر بتوانیم مدت زمان لازم را بگذرانیم و در برابر وسوسهء بازگشت به عقب مقاومت کنیم دیگری هم همراه با ما تغییر خواهد کرد و به تصمیم مان احترام خواهد گذاشت.
کتاب رو بشدت توصیه می‌کنم. حدود دویست صفحه‌ست که وقت زیادی نمی‌گیره اما واقعن ارزشش رو داره. حس خودم اینه که خوندنش می‌تونه انگیزه و آرامش و نیرویی رو که برای ایجاد تغییر در بعضی باورها و رفتارها لازمه در آدم به‌وجود بیاره و نکته‌های عملی ِ واقعن بدردبخوری رو یاد بده.
از متن:«وقتی زنی درگیر دعواهای بی‌نتیجه می‌شود یا از نظر عاطفی بیش‌فعال می شود (یعنی بیشتر از مرد احساسات نشان می‌دهد) مرد را تهدید نمی‌کند. وقتی زنی با یکی از این مسائل درگیر می‌شود به مرد کمک می‌کند تا خونسردی مردانه‌اش را حفظ کند و خود ِ زن بعنوان شخصی غیرمنطقی با رفتاری بچگانه به‌نظر بیاید. وقتی او مسئله را روشن کندو نیرویی را که صرف عصبانیت می‌شود صرف موضوع‌های جدید و متفاوتی کند تغییر به وجود خواهد آمد. اگر او به نفع دیگری بیش‌فعالی نکند و برای خودش گام بردارد به احتمال زیاد همسر ِ کم‌فعال‌اش هم به خودش توجه می‌کند و کاستی های خود را جبران می‌کند.»
«پی‌جوی عاطفی از فاصله‌جوی عاطفی حمایت می‌کند. او با بیان ِ نیاز , وابستگی و علاقه به صمیمیت برای هر دو نفر , طرف دیگر رابطه را از روبرو شدن با علاقهء خود به وابستگی و اعتمادبنفس دور می‌کند. تا زمانی که کسی پی‌جوی عاطفی باشد طرف دیگر رابطه‌اش استقلال همراه با آرامش و آزادی کافی را برای خود خواهد خواست. تعجب‌اور نیست که زن بنا به تربیتش معمولن پی‌جوی عاطفی است. این مثال دیگری است برای انجام فعالیت احساسی به جای مردان. وقتی کسی که پی‌جوی عاطفی است پی‌جویی‌اش را به حداقل برساند و انرژی خود را صرف زندگی‌اش کند - بخصوص اگر همراه با متانت و بدون خصومت باشد - به احتمال زیاد فاصله‌جوی عاطفی نیاز به نزدیکی و صمیمیت در خود احساس می‌کند و شروع به پی‌جویی می‌کند. ولی بدانید که چنین کاری آسان نیست. بسیاری از زنانی که پی‌جوی عاطفی هستند پس از مدتی با بی‌تفاوتی و عصبانیت از طرف مقابل فاصله می‌گیرند. این کار فقط برای مدتی جهت ِ دایرهء تعقیب و گریز را تغییر می‌دهد یا اصلا تاثیر چندانی در رابطه نمی‌گذارد.»


پ.ن: جستجو کردم و دیدم دو کتاب دیگر هم از هریت لرنر به فارسی درآمده: خشم فرشتگان - ترجمهء ارغوان جولایی و ناجیان ِزندگی ترجمه مهدی قراچه‌داغی. کتاب‌های مهم دیگرش - دربارهء مادرها و دخترها , رقص ِ ترس , دربارهء صمیمت و... - متاسفانه ترجمه نشده‌اند

بین ِ دیوارها

تماشای «کلاس» (لورن کانته) و بحث بعد از اون در جمع , برایم تجربهء چالش‌برانگیزی بود. فیلم را دوست داشتم , تلفیق ماهرانه و جذابی از ویژگی‌های سینمای مستند با اوج و فرودهای داستانی و شخصیت‌پردازیِ ِدرام کلاسیک با ریتمی پرتنش که بشدت ذهن تماشاگر را درگیر می‌کرد و حفظ تعادل بین این دو وجه در تمام طول فیلم (در یک مقالهء انگلیسی‌زبان می‌خواندم که فیلم را با عبارت ِ «داکیودراما» توصیف کرده بود) از دلایل طراوت و قدرت و اهمیت فیلم در سینمای سال‌های اخیر است. «کلاس» تا حد زیادی وامدار مدل سینمای داردن‌هاست , هم به‌لحاظ سبک بصری (تدوین و حرکت دوربین) و هم دغدغه‌های اجتماعی و اخلاقی و پرسش‌هایی که دربارهء جایگاه آدم‌ها در جامعه و مفاهیمی مثل فردیت و ظلم و جامعه‌پذیری و بلوغ و....برمی انگیزد , با این تفاوت که نسبت به اغلب ِ فیلم‌های داردن‌ها درام ِ پررنگ‌تر و پرکشش‌تری دارد. شخصیت اصلی فیلم فرانسوا (فرانوسا بِگادو که واقعن معلم است و فیلمنامه براساس کتاب خاطرات او نوشته شده در فیلم نقش خودش را بازی می‌کند) معلم مدرسه‌ای ست که بیشتر دانش‌اموزان‌اش غیرفرانسوی و مهاجر از کشورهای آفریقایی و آسیایی‌اند , دانش‌آموزانی بشدت مشکل‌دار که تعارض‌شان با سیستم آموزشی را به شکل‌های مختلف بی‌احترامی و درگیری لفظی و حتی خشونت فیزیکی نشان می‌دهند. و حد تحمل و مدارای مدرسه با آن‌ها (مدارای جامعه غربی) که فکر می کنم برای ما با تجربه‌ای که از سیستم آموزشی‌مان داریم حسرت‌برانگیز است.(همچنین دلسوزی و توجه معلم که آدم فعال و مسئولیت‌پذیری به‌نظر می‌رسد). در عین حال تک‌تک ِ دانش‌آموزان بشکل جذابی باهویت اند و این هم بخاطر فیلمنامهء قوی و جزئیات ِ دقیق ِ شخصیت‌پردازی و روند داستان و هم بازی خوب ِ نابازیگران است.
اگر آن کلاس را نماد جامعهء فرانسه در نظر بگیریم و بحران‌های رابطهء معلم با دانش‌آموزان ِ رنگین‌پوست را تعمیم بدهیم می‌بینیم که فیلم به شکل ِ حیرت‌انگیزی درعین رئال بودن وجه سمبولیک و چیده شدهء بسیار پررنگی دارد(فیلمنامه و بخصوص دیالوگ‌ها بسیار کارشده و پر از ریزه‌کاری و تاکیدهای هوشمندانه و ظریف است) و حضور هر کدام از بچه‌ها برای ساختن آن تصویر کلی لازم و در جهت تکمیل پازلی ست که به داستان بعد و پیچیدگی می‌بخشد. مثلا نگاه کنید آن پسر سیاهپوست ِتازه‌وارد و نوع رفتارش , در مقایسه با سلیمان و کومبا. به‌ویژه اینکه مشکلات مهاجران عرب و آفریقایی یکی از چالش‌های بسیار مهم و پیچیده جامعهء فرانسه است. آدم‌هایی که از طرفی درگیر تعارض‌های فرهنگی و فقر اند و از طرفی دارند فشار و تحقیر یک سیستم نابرابر را تحمل می‌کنند اما می‌شود پرسید واقعن وظیفهء طرف مقابل چیست؟ و درک و پذیرش و همدلی تا چه حد باید دوطرفه باشد؟
فیلم در عین اینکه یک تجربهء سینمایی غنی و لذتبخش با تمام ملزومات دراماتیک (معرفی ِ شخصیت‌ها , ایجاد سمپاتی نسبت به آن‌ها , درگیری, گره‌گشایی) در اختیار تماشاگر می‌گذارد بسیار چندوجهی ست و باب ِ بحث‌ها و پرسش‌های بسیاری را باز می‌کند که می‌توان ساعت‌ها از زاویه دید‌های مختلف درباره‌اش فکر کرد و بحث کرد و این , در سینمای این‌روزها یک ویژگی کمیاب و دوست‌داشتنی ست.

* عنوان اصلی فیلم در فرانسه
entre les murs
بین ِ دیوارها) ست

dimanche 9 janvier 2011

soft snow

I walked abroad in a snowy day
I asked the soft snow with me to play
she played and she melted in all her prime
and the winter calld it a dreadful crime


William Blake






















پ.ن: نقاشی اثر کلود مونه


samedi 8 janvier 2011

گریهء من یا گریه‌های درخت؟


روزهای برف و باران فرارسیده است
و من در بی‌خوابی‌های شبانه
به جنگل می‌نگرم
که شکننده چون عشقِ تو
در سپیده‌دم جمع می‌شود

- از کتاب عاشقانه‌های ژاپنی


پ.ن: هر آدمی لابد کسی یا خاطره‌ای را دارد که
بهش فکر کند وقتی صبح زود بیدار می‌شود و می‌رود دم پنجره و قطره‌های درشت باران را تماشا می‌کند که مثل آویز ِ بلوردانه‌های گِرد لبهء لخت و نازک شاخه‌های درخت‌ها را پوشانده‌اند و با تکان‌های آرام ِ شاخه‌های سنگین می‌ریزند. شاید برای همین دقایق طولانی می‌ایستد آنجا توی تاریکی کنار پنجره و پردهء کنار رفته را توی انگشتهایش می‌گیرد و بدون اینکه خودش بفهمد چرا و برای چه مدت , فقط به ریختن قطره‌ها و صدای آب که کف کوچهء سرد و خلوت و خیس جاری‌ست نگاه می‌کند. نگاه می‌کند....
set fire to the rain - Adele

پ.ن۲: همچنان نمی‌تونم عکس‌های خودم رو بگذارم

پ.ن: عنوان از شعر «گریه‌های درخت» بیژن نجدی

vendredi 7 janvier 2011

بغلم کن





دیشب بعد از چند سال این فیلم را باز دیدم. تجربهء لذتبخشی بود. کم ‌اند فیلم‌هایی که بتوانی تجربهء زیستهء خودت را به این شکل ناب و خالص توش ببینی. کم‌اند فیلم‌هایی که بتوانند در دلِ شب‌هایی این همه سرد و خالی قلب آدم را گرم کنند , و پر از چیزی مثل این حزن عجیب و باشکوه و فانی ِنگاه‌های جانی دپ باشند. حزنِ زیبایی که فقط آدم‌هایی می‌بینندش که می‌دانند تنهایی یعنی چی. کم‌اند فیلم‌هایی که بیانِ احساس‌ات از لحظه‌های‌شان اینقدر سخت باشد. و سختی‌اش مال این باشد که هی به خودت بگویی من تک تک ِ جزئیات ِ این داستان را مثل یک خواب ِ دور , از سر گذرانده‌ام... خوابِ یک جهان دور و معصوم , که مثل همهء دنیاهای دیگر جای آدم‌های احساساتی نیست , و دختری سفیدپوش که دارد زیر دانه‌های ریز برف - که ساختهء دست ِ آن هنرمند ِ تا ابد تنهاست - می‌رقصد

mardi 28 décembre 2010

بیشتر از ماه


بیشتر از ماه
دوست دارمش چراغم را
که به روشن و شیشه و خاموش ِ تن‌اش
می‌توانم دست بزنم
بیشتر از چراغ ِ اتاق
شیفتهء کبریت ِ خودم هستم
با همین اندکش گرما
و شعله‌اش پر از بوی سوختنِ چوب.
و چه‌قدر بسیار تر از کبریت
عاشق ِ روشنایی ِ خاکستر ِ سیگار تو هستم من
که پشت دود
چشم لخت تو را دارد در نگاه برهنهء من

بیژن نجدی

Plus que la lune

plus que la lune,

j`aime ma lampe

que je peux toucher

la lumiere et la verre et l`eteint de sa chaire

plus que la lampe de la chambre

j`adore mon allumette

meme avec son petit chaleur

et sa flamme pleine de l`odeure de bois brulé

et beaucoup plus d`allumette

je suis amoureux du clarté de la cendre de ton cigarette

qui a , devant la fumée,

ton oeil nu dans mon regard déshabillé.

ترجمه به فرانسه: سوفیا


پ.ن: یک سحرگاه زمستانی سرد و کمی ابری , و من ِ شب‌بیدار که هیچ چیز رو با تجربهء تماشای این روشنایی که انگار بار سنگین سکوت و بی‌کسی ِ خفقان‌آور ِشب رو از روی سینه‌ام برمی‌داره و شادی غیرمنتظره‌ای بهم می‌بخشه عوض نمی‌کنم. شب‌هایی که خیلی وقتها فقط با شعر ِ ناب , با حافظ خوندن و زمزمه کردن ِ شعرهایی که دوست دارم یا تماشای چند بارهء فیلمی محبوب(و مرور بر آثار وودی آلن!) می‌شه تحملشون کرد و تا صبح زنده موند. سال‌هاست که - بخصوص شب‌هایی که تا صبح بیدارم - زیباترین لحظهء شبانه‌روز برام همین فاصلهء حدودن یک ساعتهء حل شدن ِ آروم ِ تاریکی تو نوره. دوست دارم برم توی بالکن و آسمون رو تماشا کنم یا برم بیرون کمی قدم بزنم و نون داغ بگیرم و صبحانهء مفصل و گرم بخورم که خستگی یک شب کار پای مانیتور دربره. وقتایی که شمالم , برای اینکه به آفتاب ِ تند دریا برنخورم همیشه صبح خیلی زود فلاسک چایی رو می‌ذارم توی کوله و راه می‌افتم از وسط شالیزارها و حاشیهء جنگل به سمت دریا. همهء خلوتی و پاکی و طراوت صبح و گل‌ها و علف‌های نمناک و درخشش ِرنگ ِ خالص‌شون تو همین ساعت جلوه داره و بعدتر که آفتاب حسابی بالا میاد اون زیبایی ِ شوق‌برانگیز رو از دست می ده. حیف که نمی تونم عکس بذارم وگرنه عکس‌های این سفر آخرم از دم صبحِ دریاچه با موج‌های ریز و علف‌ها و گیاههای ساقه بلند اطرافش و سنجاقک‌های سیاه و فیروزه‌ای ِ تماشایی‌ش , و پاییز ِ جنگل با هزار جور رنگ سرخ و طلایی و زرد و نارنجی و سبزش و تنه‌های گرم و مادروار ِ درخت‌ها که آدم هوس می‌کنه بغلشون کنه و یه کم ازشون بالا بره و سنگ های خزه‌بسته و انبوه برگ‌هایی که زمین رو فرش کردن و من مثل بچه‌ها از خش‌خش راه رفتن روشون لذت می‌برم و قارچ‌های سفید رنگ کوچولو با شکل‌های عجیب که کشف کردنشون شعف خاصی به آدم می‌ده رو می‌ذاشتم. این‌جور صبح‌ها - بخصوص وقتی به صبح های شمال فکر می‌کنم- انگار هنوز دلم می‌خواد زنده بمونم....

lundi 27 décembre 2010

There's not a rich man there, who couldn't pay his way , and buy the freedom that's a high price for the poor


خواستم حال خوب و انرژی‌ حاصل از فیلمی که امروز تماشا کردم را تا سرد نشده ثبت کنم. «آقای کیمیایی» مستندی به کارگردانی امیر قادری , که به‌نظر من اصولن قرار نیست فیلمی تحلیلی دربارهء کارنامه فیلمسازی ِ کیمیایی باشد یا به اطلاعات مخاطب در باب ویژگی‌های سینمای او اضافه کند. این یک فیلم گرم و عاشقانهء شخصی ست دربارهء رابطهء یک منتقد , یک تماشاگر پیگیر و علاقمند , با فیلمساز مورد‌علاقه‌اش و عمر و زندگی‌ای که با سکانس‌های محبوبش از آثار او گذرانده , و وجد و لذت و سرخوشی ِ عمیقی که موفق می شود تماشاگر را در آن شریک کند. شخصن هیچکدام از فیلم‌های کیمیایی را دوست ندارم (بجز سلطان) و قیصر را اصولن نمی توانم تحمل کنم و آن را شاید مخرب‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران می‌دانم ( در کنار همهء دستاوردهای تکنیکی‌اش) , اما این فیلم چنان «زنده» ست و پر از شور و احساس , و سکانس‌های منتخب از فیلم های مختلف چنان خلاقانه در کنار هم قرار گرفته اند- مثلن آن سکانس ِ زیبا از «پت‌گارت و بیلی د کید» - و ریتم جذابی را شکل داده‌اند , و ساندترک فیلم چنان پر است از قطعه‌های راک ِ عالی و درجه یک که باسلیقه انتخاب شده‌ و روی تصویرها می‌نشینند , و آن سکانس ِ «آنتراکت» که اجرای یک گروه راک از موسقی فیلم سرب است , و هارمونی و تعادل لحن و سلیقهء بکار رفته در سر و شکل کلی فیلم , نماهای مصاحبه که در شمال و سر صحنه (احتمالن رئیس) گرفته شده , و آن نمای پشت صحنه که چندین بار با فاصله تکرار می‌شود و به مثابه یک موتیف بصری به فیلم شکل می‌بخشد , و اولین سکانس ِ پشت صحنه با حضور پدر و پسرکه چه گرم و دوست‌داشتنی ست , و نماهایی که مهناز افشار به شیشهء باران‌زدهء ماشین می‌کوبد , و پالتوها و راه‌رفتن‌ها در برف و شب و سرما , که برای دوست‌داشتنش لازم نیست کیمیایی دوست باشی , همین که آدم رمانتیکی باشی و بتوانی به‌اصطلاح فاز احساساتی که از قاب‌های فیلم بیرون می‌زند را بگیری کافی ست. فیلم واقعن با عشق و از ته دل ساخته شده و - ظاهرن همانطور که سازنده‌اش می‌خواسته - تاثیری وجدآور و انرژی‌بخش و تند و سنگین مثل یک قطعه راک دهه هفتادی روی آدم می‌گذارد.

پ.ن: عنوان پست از یکی قطعه‌های ساندترک فیلم , ترانهء
Prison Song - Graham Nash
که شنیدنش را پیشنهاد می کنم. این را که گوش کنید حال و هوای کلی فیلم هم دستتان می‌آید

dimanche 26 décembre 2010

به پروانه‌ها که گاهی پر و بال می‌زنند و زمانی جان می‌دهند


به آ.آ.تولستایا
هیر , ۲۵ نوامبر ۱۸۶۰
دوست عزیزم الکساندرین! نمی‌دانم به نامهء شما پاسخ داده‌ام یا نه؟ در هر صورت یک بار دیگر برای شما چند سطری می‌نویسم. روز بیست و پنج نوامبر جشن مذهبی و مراسم گرداندن مجسمهء حضرت مریم بود. برای تماشا رفتم و با ناراحتی ِ ملالت‌بار و بلکه خشم‌آلود , جمعیت و مجسمه‌ای را که حمل می‌کردند دیدم و نسبت به خرافه‌دوستی و مسخره‌بازی این مردم که قبلا به خوشحالی و روح پرنشاطشان رشک می‌بردم احساس انزجار و تنفر کردم. از میان همان جمعیت پستچی به سوی من آمد و نامهء شما را به من سپرد. ضمن راه رفتن شروع به خواندن آن کردم بلافاصله غم شدیدی بر دلم چیره شد. داخل یک انبار چوب شدم و روی یک تیر نشستم و به دقت آن را خواندم. سپس یک ساعت ِ تمام اشک ریختم بدون این‌که از علت آن اگاه باشم. هیچ نمی‌دانم چه افکار و احساساتی برایم پدید آمد. فقط در مورد یک چیز اطمینان کامل دارم: نامهء شما مرا متقاعد ساخت که بیش از حد دوستتان دارم. بعدا که به دستهء مومنان پیوستم در قلبم احساس سرور و شعف خاصی می کردم زیرا من نیز دستخوش خرافات خودم شده بودم.
انسان تنها از طریق زندگی می‌تواند باور بیاورد. افکار و مخصوصا رنج و بدبختی چنان‌که باید آموزنده نیست , باز هم فرصتی خواهم یافت تا از مرگ ِ برادرم و آخرین لحظات زندگیش برای شما سخن گویم تا دریابید هیچ چیز مانند مرگ در روح اثر نمی‌گذارد. با این همه تنها اطمینانی که از همهء اینها حاصل کرده‌ام آن است که بهتر از او نه می‌توانم زندگی کنم و نه بمیرم و حال آنکه برای وی هم زندگی و هم مرگ بار گرانی بود. غیر از این چیز دیگری نمی‌دانم.
دربارهء خودم چه بگویم؟ قطعا می‌دانید که از سال گذشته به آموزش و پرورش می‌پردازم و در نهایت صداقت می‌توانم به شما تأیید کنم که فعلا این تنها علاقه‌ای است که مرا به زندگی پیوند می‌دهد. در پاییز سرما خوردم و اینک سه ماه است مرتب سرفه می کنم به‌طوری که به من توصیه کرده‌اند در مدت زمستان جنوب را ترک گویم. با اینهمه زندگی در اینجا , یعنی در یک نوع ضیافت دایمی مانند جهانگردان زیستن برای من یک نوع کسالت و حس ندامتی ایجاد می‌کند. اکنون به پروانه‌ها که گاهی پر و بال می‌زنند و زمانی جان می دهند بیشتر دقیق می شوم و به مردم نومید و محکوم به بدبختی که قبلا بی تفاوت از کنارشان می‌گذشتم به دیدهء مهر و شفقت نگاه می‌کنم چنانچه گفتی جزء بستگان من هستند و حقی به گردن من دارند.
این هفته برای مدت چند روز به نیس و شاید هم ایتالیا خواهم رفت ولی معلوم نیست بتوانم مدت زیادی در مقابل تنهایی مقاومت ورزم. بنظرم به جستجوی لذت رفتن عجیب می‌نماید. خداحافظ. اگر خواستید نامه بنویسید به آدرس هیر بفرستید. امیدوارم در بهار شما را ملاقات کنم. اما آیا آن موقع در سن‌پترزبورگ خواهید بود؟ تمام خویشان خود را به جای من سلام رسانید.
لِو نیکلایویچ تولستوی

نامه‌های تولستوی - ترجمهء مشفق همدانی - انتشارات مهراندیش


پ.ن: خاطرات ِ سوفیا تولستوی. کتابی که بسیار مشتاق ِ خواندنش‌ام

vendredi 24 décembre 2010

پیوستی بر پست ِ پیشین: لبخند ِ دو عاشق به منزلهء موقعیت ِفلسفی



لبخند ِ دو عاشق به منزلهء موقعیت ِفلسفی
الن بدیو
ترجمهء حمید پرنیان

عاشقان مصلوب» ساخته‌ی میزوگوچی، کارگردانِ ژاپنی. بی‌شک زیباترین فیلمی است که درباره‌ی عشق ساخته شده است. داستان در دوره‌ی کلاسیک ژاپن می‌گذرد؛ زنی با مالک یک کارگاه کوچک ازدواج می‌کند. مرد، صادق است اما زن، شوهرش را نه دوست دارد و نه به‌اش تمایلی. مرد جوانی وارد داستان می‌شود؛ این مرد کارگر شوهر زن است، و همویی است که زن عاشق‌اش می‌شود.

اما مجازات زنا در دوره‌ی کلاسیک ژاپن مرگ است؛ گناه‌کار باید مصلوب شود. این دو عاشق، یعنی زن و مرد جوان، به حاشیه‌ی کشور می‌گریزند. روایت گریختن و جنگل و دریاچه و قایق در این فیلم بسیار شگفت‌آور است. عشق ماهیتی مبهم دارد، انگار که شاعرانه باشد.

شوهرِ صادق اما می‌کوشد که این دو فراری را حفاظت کند. شوهرها وظیفه دارند که زنا را تقبیح کنند، آن‌ها می‌ترسند که مبادا شریک جرم محسوب شوند. اما این شوهر – که هنوز هم عاشق همسرش است – دست به دست می‌کند تا زمان بگذرد. او وانمود می‌کند که همسرش به شهر رفته تا به بستگان‌اش سر بزند. اما دو عاشق فراری محکوم می‌شوند و دستگیر می‌شوند و به سزای اعمال‌شان می‌رسند

در واقع، صحنه‌ی آخر فیلم است که مثال موقعیت فلسفی است. دو عاشق، پشت به پشت هم، روی قاطری بسته شده‌اند و دارند به میدان مرگ می‌روند؛ اما هر دوی‌شان به وجد آمده‌اند، و خالی از حس ترحم هستند؛ بر لبان‌شان لبخندی است، انگار که دریغ بدل به لبخند شده باشد. «لبخند» واژه‌ای تقریبی است. چهره‌های آن دو نشان می‌دهد که هر دوی‌شان هنوز کاملن عاشق یک‌دیگرند.

اما اندیشه‌ی فیلم هیچ ربطی به ایده‌های رمانتیک ذوب‌شدن عشق در مرگ ندارد. این دو عاشق مصلوب هیچ تمایلی به مرگ ندارند. صحنه‌های فیلم هم خلاف آن ایده‌ی رمانتیک را نشان می‌دهند: عشق چیزی است که در برابر مرگ ایستادگی می‌کند.

چرا من «لبخند» دو عاشق را موقعیتی فلسفی نامیدم در صورتی که گفتم واژه‌ی بهتری برای آن نیست؟ چون در همین «لبخند» ما دوباره با چیزی روبه‌رو می‌‌شویم که سنجش‌ناپذیر است، رابطه‌ای است بدون رابطه. بین رخ‌داد عشق (وارونه‌ی هستی) و قوانین پیش‌پاافتاده‌ی زندگی (قوانین شهر و ازدواج) هیچ وجه مشترکی نیست. پس فلسفه در این‌باره چه چیزی می‌تواند بگوید؟ فلسفه می‌گوید که «بایستی به رخ‌داد فکر کرد». ما باید به استثنا بیاندیشیم. ما بایستی بدانیم که ناچاریم درباره‌ی چیزی حرف بزنیم که پیش‌پاافتاده و معمولی نیست. ما بایستی به تبدیل زندگی بیاندیشیم.

حالا می‌توانیم وظایف فلسفه را با توجه به این موقعیت‌ها خلاصه‌بندی کنیم. یک) روشن‌سازی انتخاب بنیادین اندیشه. در مورد مثال آخر، گزینه‌های انتخاب این‌هاست؛ چیزی که مطلوب است و چیزی که مطلوب نیست. دو) روشن‌سازی فاصله‌ی بین اندیشیدن و قدرت، بین حقیقت و حکومت.

فلسفه باید اندازه‌ی این فاصله را مشخص کند. مشخص کند که آیا می‌توان این فاصله را پر کرد یا نه. سوم) روشن‌ساختن ارزش استثناست. ارزشِ رخ‌داد. ارزش گسست. گسست برخلاف استمرار زندگی است، برخلاف محافظه‌کاری اجتماعی است. این‌ها سه وظیفه‌ی فلسفه هستند: پرداختن به انتخاب، فاصله، و استثنا. دست‌کم فلسفه را اگر برای زندگی در نظر بگیریم، چیزی فراتر از یک رشته‌‌ی دانشگاهی است.

می‌توانیم بگوییم که فلسفه وقتی با شرایط روبه‌رو می‌شود به‌دنبال پیوند بین سه نوع وضعیت می‌گردد: پیوند بین انتخاب (تصمیم) و فاصله (شکاف) و استثنا (رخ‌داد). ژرف‌ترین مفاهیم فلسفی به ما می‌گویند: «اگر می‌خواهی زندگی‌ات معنی داشته باشد بایستی رخ‌داد را بپذیری و از قدرت فاصله بگیری و در تصمیم‌ات راسخ باشی.»

فلسفه امکان دارد که به هزار نوع مختلف این حرف را بزند اما اصل گفته‌اش این است: در استثنا بودن، یعنی در رخ‌داد بودن، فاصله نگه‌داشتن از قدرت، و پذیرفتن پی‌آمدهای تصمیم. فلسفه واقعن کمک می‌کند که هستی تغییر کند. ما نباید فراموش کنیم که ناچاریم انتخاب کنیم تا به اندیشه‌ی زندگی حقیقی دست یابیم.

چیزی که این سه مثال را به هم پیوند می‌دهد رابطه‌ی نامتجانس بین اصطلاحات است: کالیکلس و سقرات، سرباز رمی و ارشمیدس، عاشق‌ها و جامعه. رابطه‌ی فلسفی با این موقعیت رابطه‌ای ناممکن است، و همین رابطه‌ی ناممکن است که داستان را شکل می‌دهد. ما از بحث میان کالیکلس و سقرات، از قتل ارشمیدس، و از داستان عاشقان مصلوب گفتیم.

این‌ها داستانِ یک رابطه بود. اما این رابطه، رابطه نیست، یعنی نفیِ رابطه است. در نهایت ما درباره‌ی یک گسست حرف می‌زنیم: گسستی از قیودِ ایجادشده‌ی طبیعی و اجتماعی. اما برای این‌که بتوانیم گسست را روایت کنیم ناچاریم که نخستْ رابطه را روایت کنیم. اما دست‌آخر داستانْ داستانِ گسست است؛ بین کالیکلس و سقرات یکی را باید انتخاب کرد. باید از یکی‌شان کاملن گسست. همین‌طور درباره‌ی ارشمیدس و آن سرباز رمی. و همین‌طور آن دو عاشق و قوانین زناشویی.

پ.ن: میزوگوچی یکی از فیلمسازهای موردعلاقه منه. اخیرن ازش «بانویی از موساشینو» رو دیدم و بسیار دوست داشتم. الان خیلی مشتاق شدم برای دیدن این فیلم

mardi 21 décembre 2010

شورش و آهستگی


دربارهء الن بدیو


الن بدیو یکی از آن کشف‌های حقیقتن جذاب در فضای فکری ِ ما ست. فیلسوف و نویسنده معاصر فرانسوی ِ اصالتن چپ و در عین حال با نگاهی کاملن متکثر و به‌روز و همچنان جسورانه و رادیکال , که اعتراف می‌کنم برای من سویه‌های افلاطونی و اخلاقی و رمانتیک ِ فلسفهء او و شجاعت ِ مکتب فرانکفورت‌وار ش در تاختن به جلوه‌های گوناگون ِ فرهنگی ِ سرمایه‌داری مدرن , به همراه تعریف‌اش از مفهوم ِ رخداد ِ حقیقت - که از دل ِ تناقض‌های وضعیت ِ موجود همچون معجزه‌ای اتفاق می‌افتد و زندگی شخص را دگرگون می‌کند و به ساحت دیگری برمی‌کشد, و از این‌لحاظ به‌زعم من بدیو را (به‌رغم ِ سکولار بودن ِ امر مطلق در نزد او) در کنار متفکران الهیات ِ جدید قرار می دهد - و تشریح ِ تفاوت ِ مفهوم ِ معرفت با حقیقت , دلایل اصلی ِ تازگی و تکان‌دهندگی ِ فلسفهء اوست.
شاید بهترین نقطه شروع برای شناخت پروژهء فکری بدیو بحث دربارهء لزوم و معنای فلسفه از دیدگاه او باشد. درواقع بدیو کاملن خود را از سنت ِ کانتی
جدا می‌کند که به‌زعم ِ او بیش از حد درگیر اندیشیدن به خود ِ اندیشه و رابطهء خودش با جهان به جای تفکر دربارهء واقعیت ِ جهان است و آن را نقطهء شروع بیماری وسواس ِ فلسفه دربارهء امکان وجود خودش می‌داند که باعث شده نتواند به نیاز جهان معاصر پاسخ بدهد. چراکه علوم انسانی نمی‌توانند جایگزین فلسفه شوند و این تنها فلسفه ست که می‌تواند «حقیقت» را به عنوان یک امر نو و تکین و خلاقانه و پرتنش مطرح کند.(برخلاف ِ معرفت که عبارت است از یک سری اصول علمی برای آسان‌تر کردن زندگی , حقیقت آشوب‌زا ست مگر اینکه از طریق تکنولوژی رام و ابزاری شود). اما گرایش‌های فلسفه معاصر ( هایدگر , فلسفه تحلیلی{ویتگنشتاین ,کارناپ} , پست مدرنیسم{دریدا , بودریار , لیوتار}) با نفی کلی ِ متافیزیک و همچنین اهمیت دادن بیش از حد به زبان , و محصور کردن فلسفه در زبان ِ علمی , از واقعیت دور افتاده‌اند. در زمانهء نسبی‌گرایی ِ نئولیبرال و حکومت ِ تام و تمام ِ سرمایه‌داری ِ هار - که تنها امر کلی ِ باقی‌مانده عبارت‌است از پول - و بحث‌های پایان تفکر و پایان ِ ایدئولوژی و... شعار فلسفی بدیو پایان دادن به این پایان‌هاست و معتقده تفکر پراگماتیستی که به وضع موجود تن می‌دهد و معناها را هم ارز می‌کند ناتوان است از ارائه راه‌حل و پاسخ دادن به نیاز فلسفهء معاصر که شورش در مقابل این فضا ست. درواقع بدیو گرچه هرگز در آثارش به این نکته اشاره نکرد و به آدورنو ارجاع نداد اما تفکر او آشکارا هم‌جهت با نظریهء انتقادی آدورنو و بحث «صنعت ِ فرهنگ‌سازی» ِ او ست. از نظر بدیو چهار ساحت ِ اصلی ِ فرایند ِ حقیقت عبارتند از هنر ,علم , سیاست و عشق. و در زمانه‌ای که هنر به فرهنگ , سیاست به مدیریت , علم به تکنولوژی و عشق به س.ک.س تقلیل یافته و عطش برای انواع سبک‌های زندگی و ستایش از فرهنگ سلبریتی‌ها ارتقا پیدا کرده به عرصهء حقیقت , مدعی ِ زنده کردن تفکر انتقادی‌ست.
بدیو در مقالهء «میل ِ فلسفه در جهان ِ معاصر» نیازهای اساسی ِ فلسفهء معاصر را از دل دو استعارهء شعری(شورش‌های منطقی ِ آرتور رمبو و «هر فکری پرتاب ِ تاسی ست» از مالارمه) بیرون می‌کشد:
۱- شورش. توانایی ِ زیرسوال بردن ِ وضعیت ِ موجود
۲- منطق. تصویری که رسانه‌ها از جهان می‌سازند تصویری‌یه تصادفی و سیلابی دلقک‌وار که موضع اختیار کردن در دل این وضعیت غیرمنطقی غیرممکن می‌شه. به‌این‌ترتیب شورش باید منطقی باشه.
۳- کلیت. فلسفه یک مقولهء جهانی‌یه و خطابش به همهء انسانهاست. و باید تأکیدهای بیش از حد بر هویت‌ها و تفاوت‌های جزئی (نژادی , جنسیتی و...) رو که دارن به سطح ِ حقایق اصلی کشیده می شن کنار زد.
۴- خطر کردن. حقیقتی که مدعی ِ شورش ِ منطقی و کلیته مستلزم ِ خطرکردنه. باید به خطر ِ حقیقت تن داد.
اما جهان ِ ما جهانی‌ست که بشدت خواست ِ عملی کردن این نیازها رو تحت فشار می‌ذاره. چهار مانع اصلی عبارتند از: سوداگری , ارتباطات , تقسیم ِ کار ِ تکنیکی , وسواس ِ امنیت(امنیتی شدن ِ فضای اجتماعی و سیاسی و نگرانی ِ وسواس‌گونهء مردم نسبت به سلامتی). جهانی که مهم‌ترین ویژگی ِ آن آشفتگی و عدم ِ انسجام , و سرعت است.
اما شورش ِ فلسفی ,مستلزم ِ فارغ‌البال بودن و درون‌گرایی ست. این شورشی ست که از طریق ِ آهستگی رخ می‌دهد.

پ.ن: این آهستگی مد نظر بدیو , و اصولن کل بحث , من رو بشدت یاد رمان «آهستگی» میلان کوندرا می‌ندازه.

پ.ن:
اخلاق - رساله‌ای در ادراک شر
الن بدیو
ترجمهء باوند بهپور
نشر چشمه



«فلسفه می کوشد فضایی برای تفکر پدید آورد که گونه‌های مختلف سوژگی که در حقایق منفرد زمانه نمودار می شوند بتوانند در این فضا همزیستی داشته باشند. ولی این همزیستی نوعی وحدت نیست و به همین دلیل است که نمی‌توان از یک «اخلاق واحد» سخن گفت.» - از متن
اولین نکته‌ای که در این کتاب ِ کم حجم ( و در عین حال یکی از متن‌های مهم و بیسیک ِ بدیو) توجهم رو جلب کرد ترجمهء خواندنی و روان‌اش بود. با نثری پالوده و بی‌دست‌انداز و معادل‌سازی‌های درست که برخلاف اغلب کتاب‌های فلسفی ِ ترجمه‌ای نه تنها آزار نمی‌دهد و گیج نمی‌کند بلکه خواندنش را به تجربه‌ای پرکشش و آسان تبدیل می‌کند. نثر خوب و راحت ِ مترجم در مقدمه‌ای که بر کتاب نوشته هم پیداست , مقدمه‌ای که مختصر و مفید به معرفی بدیو می‌پردازد. کتاب همان‌طور که در مقدمه
آمده برای دانش‌آموزان دبیرستانی نوشته شده و شخصن برام خیلی عجیب بود چطور متنی را که چنین تند و رادیکال و از ریشه به اخلاقیات و فرهنگ سرمایه‌داری و سیستم لیبرال ِ جوامع غربی حمله می‌کند در فرانسه به دانش‌‌آموزان تدریس می‌کنند؟
کتاب پنج فصل داره و مفهوم ِ اخلاق رو به مثابه «حقوق بشر» براساس تعریف انسان بعنوان سوژه‌ای اجتماعی و صرفن یک موجود زندهء دارای حق حیات و یک سری حقوق مشخص بررسی می‌کنه که از نظر بدیو دیدگاهی لیبرالی و به نسبت ِ دهه ۱۹۶۰ که فیلسوفانی مثل فوکو و آلتوسر و لکان اتفاق‌نظر دربارهء «سوژه» رو زیرسوال بردند , واپس‌گرانه و ناامیدکننده و غیرانسانی(بنا بر تعریف بدیو از «انسان» و متکثر بودنش) است. و در فصل دوم به توخالی بودن ِ بحث‌های «به رسمیت شناختن ِ دیگری» و تساهل در برابر تفاوت‌های فرهنگی که وجه غالب اخلاق رسمی زمانهء ماست و همچنین به «اخلاق مبتنی بر تقاوت» از دیدگاه لویناس می‌پردازه و اثبات می‌کنه که اخلاق لویناسی تنها در چارچوب خداپرستی ست که می‌تونه معنادار باشه.
در کل می‌شه گفت کتاب چندان دربارهء «فلسفه اخلاق» به اون معنای کلاسیکی که ممکنه انتظار داشته باشیم نیست و به شیوه‌ای بیانگر ِ جهان‌بینی ِ بدیو و ایده‌های کلی‌ش دربارهء مفهوم ِ «حقیقت» , متنی یه سیاسی و دربارهء جهت‌گیری‌های فرهنگی ِ زمانهء ما. و خوندنش رو برای شروع ِ آشنایی با بدیو پیشنهاد می کنم. شخصن معتقدم فلسفه و نگاه ِ سیاسی بدیو بسیار انسانی یه و پرسش‌ها و چالش‌های اخلاقی درش تنیده شده و غیرقابل انفکاکه. این بخش که از فصل اول انتخاب کردم شاید بتونه چکیدهء دیدگاه بدیو به موضوع باشه.
«شکی نیست که بشر یکی از انواع جانوران است. فانی و شکارگر است. اما با هیچکدام از این صفات از سایر جانوران متمایز نمی شود. انسان در مقام جلاد مایهء ننگ جانوران است. باید جرأت کنیم و بگوییم که در مقام قربانی ارزشش از این بیشتر نیست. ماجراهایی که بازماندگان ِ شکنجه‌ها بازگو کرده‌اند جای تردیدی در این مورد باقی نمی‌گذارد: شکنجه‌گران و دیوان‌سالاران ِ سیاهچال‌ها و اردوگاهها به این دلیل قادرند با قربانیان‌شان مانند حیوانات ِ روانه به مسلخ رفتار کنند که این قربانیان واقعا حیوان شده اند. آنچه باید آن‌ها را به این روز بیندازد پیشاپیش صورت گرفته است. مکررا دیده شده که برخی حتی تحت چنین شرایطی انسانیت خود را حفظ کرده‌اند اما این کار فقط با کوششی عظیم که به دریافتی خیره‌کننده در این شاهدان انجامیده ممکن بوده است. کوششی که ایشان آن را مقاومت درک‌ناشدنی آن بخش از وجود خویشتن شمرده‌اند که با هویت ِ قربانی سازگاری ندارد. اگر می خواهیم انسان را در نظر آوریم باید او را در همین نکته بجوییم: در آنچه اثبات می‌کند که با حیوانی طرف‌ایم که ایستادگی اش نه در بدن شکندهء او که در عزم راسخ اوست مبنی بر اینکه همانی بماند که هست: یعنی دقیقا اصرارش بر قربانی نبودن , محکوم به نیستی و فنا نبودن , و در یک کلام موجودی فانی نبودن.
وجودی لایزال: این است آنچه بدترین اوضاع ممکن , تا زمانی که انسان میان خود و جریان ِ متغیر و آزمند ِ زندگی تمایزی حفظ می‌کند , به او می‌آموزد که باشد. برای اندیشیدن به تک تک ِ جنبه‌های مختلف «انسان» باید از همین نقطه آغاز کرد. درنتیجه , اگر «انسان» حقی دارد , این حق , حق ِ برخورداری از حیات در مقابل مرگ یا بقا در مقابل رنج نیست بلکه حقوقی است که ذاتی ِموجود ِ فناناپذیر است , یا حقوقی که موجود لایتناهی در مقابل احتمال رنج و مرگ بدانها متوسل می‌شود. اینکه همهء ما می‌میریم و خاک می‌شویم باعث نمی شود که انسان در لحظه‌ای که خود را موجودی می‌شمارد که قادر است دربرابر ِ وسوسهء حیوانیت - که شرایط او را بدان ترغیب می‌کند - ایستادگی کند موجودی جاودانه نباشد. و خوب می‌دانیم که همهء انسانها قابلیت این را دارند که بدل به چنین موجود فناناپذیری شوند و نمی‌توان پیش‌بینی کرد که این تغییر , در شرایطی خطیر یا سهل یا در راه ِ حقیقتی مهم یا کم‌اهمیت رخ خواهد داد: در همه حال , سوژه شدن امری فناناپذیر است و به پیدایش ِ انسان می انجامد. ورای این , صرفا گونه‌های زیست‌شناختی وجود دارند...


پ.ن:
برای مطالعهء بیشتر

آلن بدیو - مجموعه مقالات/ گزینش و ویرایش ترجمه‌ها: مراد فرهادپور , صالح نجفی , علی عباس‌بیگی/ رخ‌داد نو (به‌ویژه مقدمهء ویراستاران را پیشنهاد می کنم که به زبانی ساده چهارچوب‌های فکری بدیو را معرفی می‌کند

Philosophy as Biography
.........Alain Badiou

On the Truth-Process:An open lecture by Alain Badiou

On Alain Badiou and Logiques des mondes Slavoj Zizek

An Interview With Alain Badiou

Can Cinema Be Thought?:
Alain Badiou and the Artistic Condition

lundi 20 décembre 2010

در میانهء راه ایستادم
به زمان پشت کردم
و به جای ادامهء آینده
که کسی در آن چشم به راهم نبود
برگشتم و بر جادهء هموار گذشته گام زدم

اکتاویو پاز

chapter one

He was too romantic about Manhattan, as he was about everything else...