بیشتر از ماه
دوست دارمش چراغم را
که به روشن و شیشه و خاموش ِ تناش
میتوانم دست بزنم
بیشتر از چراغ ِ اتاق
شیفتهء کبریت ِ خودم هستم
با همین اندکش گرما
و شعلهاش پر از بوی سوختنِ چوب.
و چهقدر بسیار تر از کبریت
عاشق ِ روشنایی ِ خاکستر ِ سیگار تو هستم من
که پشت دود
چشم لخت تو را دارد در نگاه برهنهء من
بیژن نجدی
plus que la lune,
j`aime ma lampe
que je peux toucher
la lumiere et la verre et l`eteint de sa chaire
plus que la lampe de la chambre
j`adore mon allumette
meme avec son petit chaleur
et sa flamme pleine de l`odeure de bois brulé
et beaucoup plus d`allumette
je suis amoureux du clarté de la cendre de ton cigarette
qui a , devant la fumée,
ton oeil nu dans mon regard déshabillé.
ترجمه به فرانسه: سوفیا
پ.ن: یک سحرگاه زمستانی سرد و کمی ابری , و من ِ شببیدار که هیچ چیز رو با تجربهء تماشای این روشنایی که انگار بار سنگین سکوت و بیکسی ِ خفقانآور ِشب رو از روی سینهام برمیداره و شادی غیرمنتظرهای بهم میبخشه عوض نمیکنم. شبهایی که خیلی وقتها فقط با شعر ِ ناب , با حافظ خوندن و زمزمه کردن ِ شعرهایی که دوست دارم یا تماشای چند بارهء فیلمی محبوب(و مرور بر آثار وودی آلن!) میشه تحملشون کرد و تا صبح زنده موند. سالهاست که - بخصوص شبهایی که تا صبح بیدارم - زیباترین لحظهء شبانهروز برام همین فاصلهء حدودن یک ساعتهء حل شدن ِ آروم ِ تاریکی تو نوره. دوست دارم برم توی بالکن و آسمون رو تماشا کنم یا برم بیرون کمی قدم بزنم و نون داغ بگیرم و صبحانهء مفصل و گرم بخورم که خستگی یک شب کار پای مانیتور دربره. وقتایی که شمالم , برای اینکه به آفتاب ِ تند دریا برنخورم همیشه صبح خیلی زود فلاسک چایی رو میذارم توی کوله و راه میافتم از وسط شالیزارها و حاشیهء جنگل به سمت دریا. همهء خلوتی و پاکی و طراوت صبح و گلها و علفهای نمناک و درخشش ِرنگ ِ خالصشون تو همین ساعت جلوه داره و بعدتر که آفتاب حسابی بالا میاد اون زیبایی ِ شوقبرانگیز رو از دست می ده. حیف که نمی تونم عکس بذارم وگرنه عکسهای این سفر آخرم از دم صبحِ دریاچه با موجهای ریز و علفها و گیاههای ساقه بلند اطرافش و سنجاقکهای سیاه و فیروزهای ِ تماشاییش , و پاییز ِ جنگل با هزار جور رنگ سرخ و طلایی و زرد و نارنجی و سبزش و تنههای گرم و مادروار ِ درختها که آدم هوس میکنه بغلشون کنه و یه کم ازشون بالا بره و سنگ های خزهبسته و انبوه برگهایی که زمین رو فرش کردن و من مثل بچهها از خشخش راه رفتن روشون لذت میبرم و قارچهای سفید رنگ کوچولو با شکلهای عجیب که کشف کردنشون شعف خاصی به آدم میده رو میذاشتم. اینجور صبحها - بخصوص وقتی به صبح های شمال فکر میکنم- انگار هنوز دلم میخواد زنده بمونم....
3 commentaires:
دختر این شعر چقدر عاشقانه س
این شعر چقدر عاشقانه س
واقعا عالی بود
Enregistrer un commentaire