vendredi 4 février 2011

ماریا اشنایدر

























عاشق ظرافت و زیبایی بی‌مانندش بودم. و آن حالت اثیری و سیال وصف‌ناپذیر که از وجودش می‌تراوید. و معصومیت تکان‌دهندهء چهره‌اش لب مرز کودکی و بلوغ , و سبکی و لطافت غیرزمینی و رازآمیختگی ِ بی‌بدیل ِ حرکات‌ش و لحن حرف زدن‌ش , که خاص خودش بود , و مثل نقشش توی «حرفه:خبرنگار» - فیلمی که به شکلی غریب و یکه برایم عزیز است , همیشه بوده - شبیه فرشته‌ای سرگردان و خواب‌زده آمده بود که تکه‌هایی پاک و دست‌نخورده از دنیایی دیگر , از سطحی دیگر از زندگی نشان‌مان دهد.
تصویر پرسونایش همیشه برایم در آن لحظه‌ای متجلی می‌شود که توی ماشین از مرد(جک نیکلسون) می‌پرسد تو از چی فرار می‌کنی؟ و مرد از او می‌خواهد که برگردد به پشت سرش نگاه کند , و بعد , در یکی از زیباترین نماهای فیلم - فیلمی که پر است از قاب‌های فراموش‌نشدنی... - تصویر درخت‌های دوسوی جاده را می‌بینیم که با سرعت به سمت‌مان می آیند و از برابر چشم‌مان می‌گذرند



jeudi 3 février 2011

حرارت
































چه سعادتی‌ست وقتی برف می‌بارد

دانستن ِ این‌که تن ِ تو گرم است


از حمام
می‌آیم برهنه و نیمه‌خیس دراز می‌کشم جلوی بخاری برقی که کم‌کم داغ و سرخ می‌شود و حرارت ملایم‌اش پوستم را می‌لیسد , آرام آرام روی پوستم می‌لغزد و به تنم نفوذ می‌کند. دلم آتش می‌خواهد. آتش ِ واقعی , که می‌سوزاند , توی یک فضای وسیع سرد , خیلی سردتر از این اتاق , که تا دوردست‌ها جز سفیدی برف چیزی نبینی و برف ریز ریز از شاخه‌های درخت‌های بالاسرت بریزد. که مثل پارسال توی کویر خودم رو با پالتو و کلاه حسابی بپوشانم و جلوی آتش بشینم و هیچ چیز نباشد جز سکوت مطلق




- برای
دیروز و هیجان و لذت عجیب و شگفتی ِ تماشای دونه‌های درشت و خوشگل برف