vendredi 4 février 2011

ماریا اشنایدر

























عاشق ظرافت و زیبایی بی‌مانندش بودم. و آن حالت اثیری و سیال وصف‌ناپذیر که از وجودش می‌تراوید. و معصومیت تکان‌دهندهء چهره‌اش لب مرز کودکی و بلوغ , و سبکی و لطافت غیرزمینی و رازآمیختگی ِ بی‌بدیل ِ حرکات‌ش و لحن حرف زدن‌ش , که خاص خودش بود , و مثل نقشش توی «حرفه:خبرنگار» - فیلمی که به شکلی غریب و یکه برایم عزیز است , همیشه بوده - شبیه فرشته‌ای سرگردان و خواب‌زده آمده بود که تکه‌هایی پاک و دست‌نخورده از دنیایی دیگر , از سطحی دیگر از زندگی نشان‌مان دهد.
تصویر پرسونایش همیشه برایم در آن لحظه‌ای متجلی می‌شود که توی ماشین از مرد(جک نیکلسون) می‌پرسد تو از چی فرار می‌کنی؟ و مرد از او می‌خواهد که برگردد به پشت سرش نگاه کند , و بعد , در یکی از زیباترین نماهای فیلم - فیلمی که پر است از قاب‌های فراموش‌نشدنی... - تصویر درخت‌های دوسوی جاده را می‌بینیم که با سرعت به سمت‌مان می آیند و از برابر چشم‌مان می‌گذرند



Aucun commentaire: